امّا در مورد رابطه «اخلاق» و «عرفان» و اخلاق و «سیر و سلوک الى اللّه» نیز مىتوان گفت: «عرفان» بیشتر به معارف الهى مىنگرد، آن هم نه از طریق علم و استدلال، بلکه از طریق شهود باطنى و درونى، یعنى قلب انسان آنچنان نورانى و صاف گردد و دیده حقیقت بین او گشوده شود و حجابها بر طرف گردد که با چشم دل ذات پاک خدا و اسماء و صفات او را ببیند و به او عشق ورزد. بدیهى است علم اخلاق چون مىتواند به برطرف شدن رذائل اخلاقى که حجابهایى است در برابر چشم دل، کمک کند؛ یکى از پایههاى عرفان الهى و مقدّمات آن خواهد بود. و امّا «سیر و سلوک الى اللّه» که هدف نهایى آن، رسیدن به «معرفة اللّه» و قرب جوار او است، آن هم در حقیقت مجموعهاى از «عرفان» و «اخلاق» است. سیر و سلوک درونى، نوعى عرفان است که انسان را روز به روز به ذات پاک او نزدیکتر مىکند، حجابها را کنار مىزند، و راه را براى وصول به حق هموار مىسازد؛ و سیر و سلوک برونى همان اخلاق است، منتها اخلاقى که هدفش را تهذیب نفوس تشکیل مىدهد نه فقط بهتر زیستن از نظر مادّى. * * *
2 - رابطه اخلاق و فلسفه فلسفه در یک مفهوم کلّى به معنى آگاهى بر تمام جهان هستى است به مقدار توان انسانى؛ و به همین دلیل، تمام علوم مىتواند در این مفهوم کلّى و جامع داخل باشد؛ و روى همین جهت، در اعصار گذشته که علوم محدود و معدود بود، علم فلسفه از همه آنها بحث مىکرد، و فیلسوف کسى بود که در رشتههاى مختلف علمى آگاهى داشت. در آن روزها فلسفه را به دو شاخه تقسیم مىکردند: الف - امورى که از قدرت و اختیار انسان بیرون است که شامل تمام جهان هستى بجز افعال انسان، مىشود. ب - امورى که در اختیار انسان و تحت قدرت او قرار دارد؛ یعنى، افعال انسان. بخش اوّل را حکمت نظرى مىنامیدند،و آن را به سه شاخه تقسیم مىکردند. 1 - فلسفه اولى یا حکمت الهى که درباره احکام کلّى وجود و موجود و مبدأ و معاد صحبت مىکرد. 2 - طبیعیّات که آن هم رشتههاى فراوانى داشت. 3 - ریاضیّات که آن هم شاخههاى متعدّدى را در بر مىگرفت. امّا قسمتى که مربوط به افعال انسان است، آن را حکمت عملى مىدانستند و آن نیز به سه شاخه تقسیم مىشد. 1 - اخلاق و افعالى که مایه سعادت یا بدبختى انسان مىشود و همچنین ریشههاى آن در درون نفس آدمى. 2 - تدبیر منزل است که مربوط است به اداره امور خانوادگى و آنچه تحت این عنوان مىگنجد. 3 - سیاست و تدبیر مُدُن که درباره روشهاى اداره جوامع بشرى سخن مىگوید. و به این ترتیب آنها به اخلاق شکل فردى داده، آن را در برابر «تدبیر منزل» و «سیاست مُدن» قرار مىدادند. بنابراین «علم اخلاق» شاخهاى از «فلسفه عملى» یا «حکمت عملى» است. ولى امروز که علوم شاخههاى بسیار فراوانى پیدا کرده و به همین دلیل از هم جدا شده است، فلسفه و حکمت غالباً به همان معنى حکمت نظرى و آن هم شاخه اوّل آن، یعنى امور کلّى مربوط به جهان هستى، و همچنین مبدأ و معاد اطلاق مىشود. (دقّت کنید) در این که حکمت نظرى با ارزشتر است یا حکمت عملى، در میان فلاسفه گفتگو است، گروهى اوّلى را با ارزشتر مىدانستند و گروهى دومى را، و اگر ما از زاویههاى مختلف نگاه کنیم حرف هر دو گروه صحیح است که فعلاً جاى بحث آن نیست. درباره رابطه «فلسفه» و «اخلاق» باز هم به مناسبتهاى دیگر به خواست خدا سخن خواهیم گفت. * * *
در این جا لازم است قبل از هر چیز به سراغ تعریف اخلاق برویم؛ «اخلاق» جمع
«خُلْق» (بر وزن قُفل) و «خُلُق». (بر وزن افق) مىباشد، به گفته «راغب» در کتاب
«مفردات»، این دو واژه در اصل به یک ریشه باز مىگردد، خَلْق به معنى هیئت و شکل و
صورتى است که انسان با چشم مىبیند و خُلْق به معنى قوا و سجایا و صفات درونى است
که با چشم دل دیده مىشود.
بنابراین مىتوان گفت: «اخلاق مجموعه صفات روحى و باطنى انسان است» و به گفته
بعضى از دانشمندان، گاه به بعضى از اعمال و رفتارى که از خلقیات درونى انسان ناشى
مىشود، نیز اخلاق گفته مىشود (اوّلى اخلاق صفاتى است و دومى اخلاق رفتارى).
«اخلاق» را از طریق آثارش نیز مىتوان تعریف کرد، و آن این که «گاه فعلى که از
انسان سر مىزند، شکل مستمرّى ندارد؛ ولى هنگامى که کارى بطور مستمر از کسى سر
مىزند (مانند امساک در بذل و بخشش و کمک به دیگران) دلیل به این است که یک
ریشه درونى و باطنى در اعماق جان و روح او دارد، آن ریشه را خلق و اخلاق مىنامند.
اینجاست که «ابن مِسکَوَیه» در کتاب «تَهْذیبُ الْاَخْلاقِ وَتَطْهیرُ الْاَعْراقِ»، مىگوید:
«خُلق همان حالت نفسانى است که انسان را به انجام کارهایى دعوت مىکند بى آن که نیاز
به تفکّر و اندیشه داشته باشد.»(1)
همین معنى را مرحوم فیض کاشانى در کتاب «حقایق» آورده است، آنجا که مىگوید:
«بدان که خوى عبارت است از هیئتى استوار با نفس که افعال به آسانى و بدون نیاز به فکر
و اندیشه از آن صادر مىشود.»(2)
و به همین دلیل اخلاق را به دو بخش تقسیم مىکنند: «ملکاتى که سرچشمه
پدید آمدن کارهاى نیکو است و اخلاق خوب و ملکات فضیله نامیده مىشود،
و آنها که منشاَ اعمال بد است و به آن اخلاق بد و ملکات رذیله مىگویند.
و نیز از همین جا مىتوان علم اخلاق را چنین تعریف کرد: «اخلاق علمى است که از
ملکات و صفات خوب و بد و ریشهها و آثار آن سخن مىگوید» و به تعبیر دیگر،
«سرچشمههاى اکتساب این صفات نیک و راه مبارزه با صفات بد و آثار هر یک را در
فرد و جامعه مورد بررسى قرار مىدهد».
البتّه همانطور که گفته شد، گاه به آثار عملى و افعال ناشى از این صفات نیز واژه
«اخلاق» اطلاق مىشود؛ مثلاً، اگر کسى پیوسته آثار خشم و عصبانیّت نشان مىدهد به او
مىگویند: این اخلاق بدى است، و بعکس هنگامى که بذل و بخشش مىکند مىگوینداین اخلاق خوبى است که فلان کس دارد؛ در واقع این دو، علّت و معلول یکدیگرند که
نام یکى بر دیگرى اطلاق مىشود.
* *
(1). تنبیه الخواطر، صفحه 362.
(2). سوره قلم، آیه 4.